هوالحبیب
آخ جون زنگ خونه رو زدن کیفمو برداشتم و رفتم طرف در مدرسه و وایسادم تا داداش صادق بیاد بریم خونه. محمد و رضا همراش بودن سلام کردم و دستی دادیم و راه افتادیم .سعی می کردم مثل اونها اعدای بزرگترها رو در بیارم و بگم من هم بزرگ شدم داشتم تو ذهنم برای بزرگتر شدنم سعی می کردم دنبال بچه ها راه افتادم نگام به زمین و هوا بود بازی کنان می رفتم تو مسیر یه قسمتی خاکی بود و من هم کرم خاک بازی. وسطای خاکی یه چند تا تپه بود که بیشتر بچه ها از این تپه ها رد می شدند. من دنبال صادق، صادق دنبال محمد و محمد دنبال رضا از تپه رد می شدیم. به خودم اومدم دیدم یه سنگ خوش دست جلومه کرم نشونه گیریم گل کرد و برداشتمش و با یه ضربه جانانه زدم تو هوا. یهو صدای ترمز یه ماشین حواس همه رو پرت کرد اول نفهمیدم دیدم داره یه چیزی می گه ظاهرا منظورش ما بودیم چند ثانیه نگذشته بود که دیدم بالای سرمه و همه فرار کردن.تازه فهیمده بودم که کرم نشونه گیری کار دستم داده. زدم زیر گریه و شروع کردم به غلط کردن گفتن که گوشمو گرفت گفت دفعه آخرت باشه بچه یادت باشه سنگ چشم نداره تو خر که چشم داری.
- ۰ نظر
- ۱۰ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۵۳